سفید

دردلهای یک دختر

سفید

دردلهای یک دختر

بازهم یک عروسی لعنتی

احساسم رو نمیتونم توصیف کنم

فقط سعی میکنم


پنجشنبه رفتی عروسی دوستت

تو میدونی که من نسبت به بیرون رفتنای تو حساسم،خیلی حساس!

البته چیزی نگفتم

تا ساعت 5-6 هم که زنگ زدم همه چیز روبه راه بود..حتی بهت گفتم چی بپوشی

ساعت نزدیک 8 بود که زنگ زدم و دیدم گوشیت نمیگیره

بعد از چند بار تماس بالاخره گرفت

میس کال

دوباره گرفتم

میس کال

بعد از نیم ساعت sms دادی که"تالار تو زیرزمینه نمیشه حرف زد"!

چقدر ناراحت شدم

جواب دادم:"یادمه آموزشی بودی و من رفته بودم عروسی دوستم،تالارش زیرزمین بود و من نیم ساعت تو راهروش وایساده بود تا خط پادگان بگیره"

جوابی نیومد

نیم ساعت بعد طبق روال هر شب زدم"شب بخیر"

بعد از یه ربع جوابش اومد"شب بخیر"

انگار نه انگار من حرف زدم..چیزی گفتم..آدمم..ناراحتم

گوشیمو خاموش کردم..بیشتر از اونی که ناراحت باشم باورم نمیشد که تویی که میدونی من تو این جور مسائل چقدر حساسم اینطور برخورد کنی

روز جمعه من گوشیم خاموش بود..دریغ از یک زنگ به خونه که اصلامن مرده ام یا زنده

روز شنبه ظهر زنگ زدی شرکت

-نمیخوای گوشیتو روشن کنی؟

-نع!

-یعنی چی؟

- برای چی روشن کنم؟ شما برو همون عروسی تالار زیرزمین که نمیشه حرف زد!

-ا؟! باشه کاری نداری خدافظ!

تق!

گوشی دستم بود..یعنی اصلا خشک شده بود تو دستم،طاقت هر حرفیو داشتم الا اینکه بدون حرفی کاملا حق به جانب گوشیو قطع کنی

منو به حال خودم رها کردی

تو شرایط و بحرانی که خودت خبر داری

از همه طرف تحت فشارم

از طرف توام...


باورم نمیشود..اصلا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد