دیشب یه دفعه دیدم حالم خیلی بده
کلافه بودم
دراز کشیده بودم بخوابم
ولی دیدم نفسم تنگه
میترسیدم روی قلبم بخوابم
دست چپم یهو سر میشد
صورتم تیک گرفته بود
دلم گواهی بد میداد
هرچی باهاش کلنجار میرفتم درست نمیشد
احساس میکردم در حال سکته ام
احساس کردم فردا از خواب بیدار نمیشم
طولانی که شد بهش sms دادم احساس میکنم آخرین شب زندگیمه اگه فردا زنده نبودم حلال کن
زنگ زدی
مرتب زنگ میزدی
ولی دستام حس جواب دادن نداشت
مات و متحیر بودم
یکی دو دفعه گوشیو برداشتم
ولی انگار تو یه دنیای دیگه ام
زبونم قفل بودم
به زور میگفتم نمیتونم حرف بزنم
sms میدادی دارم دیوونه میشم چت شده
گفتی اصلا گه خوردم اگه حرفی زدم
میخواستم بگم دیگه واسه این حرفا خیلی دیر شده
به وضوح فهمیده بودم فشار عصبی داره داغونم میکنه
بدبختی اینکه هرچی فکرمو سرگرم میکردم حس بدتر میشد!
کتاب دستم گرفتم ولی دیدم نه نمیشه
حالم خراب تر از این حرفاس
گفتی بختک افتاده روت پاشو پاشو راه برو یه کم آب بخور
اما نه من فقط خودم میدونستم چه مرگمه
فقط خودم
رو به نابودی بودم
نمیدانم چقدر گذشت خوابم برد
صبح بیدار شدم
اما دیدم بازم حالم بده
بازم خرابم
زنگ زدی sms دادم میخوام تنها باشم
بعد پرسیدی که مزاحم نمیشم میشه فقط دلیلشو بگی
گفتم اصلا حالم خوب نیس
هی زنگ زدی
هی زنگ زدی
اه عصبیم میکردی
برداشتم گفتم من حالم خوب نیست زنگ نزن بهم زنگ نزن
گفتی باشه و قطع کردی
الان ساعت 11:48 اس،گوشیم داره زنگ میخوره و تویی
ولی اصلا دلم نمیخواد باهات حرف بزنم
احساس میکنم حرف بزنم بدتر میشم