سفید

دردلهای یک دختر

سفید

دردلهای یک دختر

بی تفاونی..بی اعتمادی...

احساس میکنم کم کم دارم بی تفاوت میشم

از جمعه که از تفریح با دوستات برگشتی

تنها رفتی

مرا نبردی چون دوستانت دوست نداشتند!!!!!

تماسهایمان کمتر شده

دلم گواهی میدهد آنروز با کسی آشنا شدی

دیگر دلم صاف نمیشود

خیلی وقت است نقطه بی اعتمادی در دلم رخنه کرده

و حالا با این وضع

دارد بزرگ و بزرگتر میشود

بگذار بشود

جان بکنم که چه چیز را نگه دارم؟

یه آینده روی آب را؟!

تصمیم

یک تصمیمی گرفتم

نمیدانم تا چه حد بهش پایبندم

شاید یکساعت دیگر شاید فردا پشیمان شوم

ولی فعلا حس خوبی بهش دارم


میخواهم بی تفاوت شوم

یعنی دایورت کنم یه جایی!!!

میگذارم ارام ارام سردی در روابطمان رخنه کند

به فکر خودمم ها!

میخواهم کنار گذاشتنت راحت شود


ببینم میتوانم...

منم ادمم

درمانده ام

بی چاره

یک دلم میگوید sms  بزن بگو:من دیگه نیستم!

خلاص کن خودتو

یه دلم میگه چی چیو خلاص؟! تو که با ول کردن او ن خلاص نمیشی

بدبخت میشی

روزهای آذر پارسال که ولم کردی و رفتی و من این روزها را تجربه کردم یادم میاید و تمام بدنم را میلرزاند

مثل سگ پشیمانم که پیشنهاد دوباره دوستیت را قبول کردم

هر چند که آنروز که قبول کردم  (فقط و فقط به خاطر دل صاحب مرده ام) این روز را پیش بینی میکردم!

مثل روز برایم روشن بود

اما چه کنم

که منم آدمم

و ما آدمها گاهی بدون حماقت نمیتوانیم زندگی کنیم

زندگی بدون حماقت،یکنواخت است

باور نمیکنی؟

یکبار امتحان کن

ببین چطور خسته میشوی و دلت هوایت بچه بازی و مزخرف بازی رو میکند

اه

یک قیچی

وقتی دختر بهت زنگ میزند

انگار با یک قیچی

دارند رگهایم را دانه دانه پاره میکنند


میفهمی یعنی چی؟

شروع کابوسی دگر!!!!!!!!

همانی که گفتم

رفتم با یه شاخه گل

زنگ زدم گفتم 5 دقیقه بیا پایین

خوشرو و خندان

اما تو

بی تفاوت با چهره ای ناراحت (البته من میشناسمت..آن لحظه چهره ات را گرفته بودی)

اما من کم نیاوردم

احوالپرسی کردم

شوخی کردم

خندیدم

گلی که پشت سرم قایم کرده بودم اوردم جلو بهت دادم

چهره ات باز شد و خنده رو لبانت نشست

تشکر کردی

گفتم:اومدم بهت بگم این موضوع بین ما حل نشده باقی میمونه

به وضوح تغییر چهره ات را دیدم،انگار یکباره فرو ریختی

مشخص بود ترسیدی که ته حرفهای من چیز ناخوشایندی باشد

اینو از "خبی..." که گفتی فهمیدم

ادامه دادم:چون تو منو مقصر میدونی و من تورو..

بعد از کمی مکث گفتم:و اینم بگم که من فقط یک اشتباه کردم که از تو به عنوان یه مرد توقع یک رفتار زنانه داشتم!

برایت گنگ بود کمی برایت توضیح دادم و دیگر تمام

دیگر یک جمله ام راجع بهش حرف نزدم

چند دقیقه ام شوخی و خنده

بعدم خداحافظی کردیم و من امدم

تا حدودی احساس سبکی میکردم،خنده از لبانم تا رد کردن یه کوچه دور نشد

اهمیتی نمیدادم مردم نگاهم کنند و در دل دیوانه خطابم کنند

شاید 5-6 دقیقه ای گذشته بود و هنوز به ایستگاه اتوبوس نرسیده بودم که زنگ زدی!

راستش فکرشم نمیکردم که زنگ بزنی

گفتی:کجایی وایسا منم بیام با هم بریم!!!!!

دهنم طعنه ام باز شد:ااا؟؟! سرتون خلوت شد؟!!

گفتی نه حالشو ندارم بمونم

اما من میدانستم چیزی که تورو ترغیب کرده به من زنگ بزنی همان کشش علاقه است!

به رو نمی آوری ولی

تو تکه راه برگشت

با تمام وجودم خوشحالی را حس میکردم

خنده از لبانم دور نمیشد

رسیدم آمدی و هم قدم شدیم

دستت را من گرفتم

ولی...یه چیزی هنوز لنگ میزد

کلافه بودی

کم حرف شده بودی

انقدری میشناختمت که بدانم این قیافه دیگر آن قیافه به ظاهر ناراحتی که دم شرکت داشتی نیست و چیزی جدی پشتش پنهان است

میدانستم چیست

هنوز دلخور بودی

هنوز جا داشت تا کلا برگردی به خانه اول

رفتیم شکلات

سعی میکردم کمتر حرف بزنم تا تو مجال حرف زدن داشته باشی

میخواستم با حرف زدن دلت سبک شود،هرچند بی ربط!

امدیم بیرون

توی راه..

ای خدا که فقط به یکروزم نکشید این خوشحالی

توی راه تلفنت زنگ زد

برداشتی و صحبت کردی و من کنجکاو که کیست

قطع که کردی بچگانه و با خنده پرسیدم:کی بود کی بود کی بود؟

گفتی مریم موسوی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک آن احساس کردم خونم یخ بست

دهانم خشک شد

ایستادم

اهمیت نمی دادم وسط پیادروی شلوغ از آدمم

کشیدیم کنار

گفتم کیه؟ چیکار داشت؟

گفتی از دوستای حمیده جمعه میخوایم بریم (یادم نیست کجا گفت) گفت منم میام اسمم منم بنویسین!!

دیگر داغان شدم

چشمانم بهت زده شد

خنده از لبم رفت

فقط نگاهش میکردم

و او با نگاهی بی تفاوت البته به ظاهر بی تفاوت

یعنی که چی تو نباید ناراحت بشی

فقط میپرسید چیه ؟ چیه مگه؟!

این کلمات بیشتر مرا میپیچاند

چند لجظه ای انگار در این دنیا نبودم

ایستاده بودم

ولی پاهایم را حس نمیکردم

چیزی نمشنیدم

نگاهت از برگرفته و به آدما نگاه میکردم

مبهوت

بعدم گفتم باشه بریم

تا مسیری که همیشه دم اون پارک پیاده میشدیم لام تا کام تو ماشین حرف نزدم

اصلا زبانم قفل شده بود

عین آدمهای مسخ شده بیرون را خیره نگاه میکردم

توام انگار ترجیح داده بودی سکوت کنی

پیاده شدیم

گفتم از تو پارک بریم

دیدم حوصله خانه و جای بسته را ندارم

ایستادم گفتم تو برو

- یعنی چی؟

-تو برو من میخوام بشینم تو پارک!

-یعنی چی؟ خوب منم میام باهات

امدی کنار من نشستی و من رو به یک طرف دیگر در افکار داغون کننده خودم سیر کردم

اشک چشمام جاری شد

اما نمیذاشتم تو ببینی

فهمیدی

خواستی صورتم را برگردانی

نگذاشتم گفتم ولم کن

دست از تلاش برداشتی

چند دقیقه دیگر ماندی

بعد که بی اعتنایی مرا دیدی

گفتی خیلی میخوای بمونی؟

گفتم تو میخوای بری برو

و رفتی

فکری که در مغزم جان گرفته بود به زبانم رسیده بود

صدایت کردم

نشنیدی

صدایت کردم

نشنیدی

باز هم بلندتر صدایت کردم

نشنیدی

میخواستم بگویم

میخواستم عقده ام را بیرون بریزم

میخواستم داد بزنم:ببین من آدم بیماریم..چشم ندارم دختر به تو زنگ بزنه،چشم ندارم تو با دوستات اونم اکیپ دختر و پسر بیرون بری..ولی حالا که میخوای بری و این وضع واسه منم غیرقابل تحمله تا جمعه فکرامو میکنم اگه نتونستم باهاش کناربیام دور منو خط بکش!!

ولی تو صدای منو نشنیدی و رفتی

نشسته بودم

داغون..روانی..مصیبت زده..بدبخت

بعدشم رفتم خانه

چند تا sms رد و بدل شد و تو یکیش گفتی که تو زندگی منی!!!!

حالا که فکر میکنم کاش گفته بودم خفه شو عوضی!!! زندگی تو اول پدرمادرته بعدم دوستات!!

دیگر به حرفهایت اعتماد ندارم

میدانی؟

حرفهای تو از نوع یکبار مصرف است!

حرفهای تو دقیقا تاریخ اکسپایر دارد...اعتبارش چند دقیقه نهایتا یک روز است!

دارم به چی تو میمانم

این دل لعنتیم چرا نمیگذارد تو را رهاکنم تا خودم رها شوم

ای خدا کمکم کن تصمیم درستو بگیرم