سفید

دردلهای یک دختر

سفید

دردلهای یک دختر

بیماری

بیمار شده ام

بعد از چند سال سرو کله زدن با این آدمای نامرد

بالاخره بیمار شدم

به همه چیز و همه کس شک دارم

اگر کسی بگوید الان روز است هم شک دارم!

دیگر چه برسه به اینکه بگه دوستت دارم!


بیشتر از احساس لذت،احساس تهوع میکنم

دیگر این حرفها شادم نمیکند

رفت

بهش گفتم حوصله ندارم

تنهام بذار

الان نه


تنهام گذاشت

محکومم کرد

انگار همین را میخواست

بهانه اش را پیدا کرد

واقعا نمیدونی؟

وای بیچاره شدم

پیدایم کردی


ابرویم رفت


گفتی...گفتی چرا اینکارو میکنی؟!

واقعا نمیدونی؟!


چقدر برای خودم متاسف شدم

دلم تنگ شده..برای تو نه...برای او

یه دیوار بین ما بالا آمد

دیواری که تو ساختی!

نه تعجب نکن!

نگو که گردن تو انداختم

نگو که کاسه کوزه به سرت میشکنم

باور کن تو ساختی

نمیدانم چه شد که یهو رفتی

دیگه ندیدمت

جایت را با کسی عوض کردی

علیرضای من میدونست من از چه چیزایی ناراحت میشم و نمیکرد

اما اینی که این اواخر با من بود

یکی دیگه بود

میرفت می امد

اعتنایی هم به اشکهای من نمیکرد


اگه علیرضای مرا پیدا کردی

بگو دلم برایش خیلی تنگ شده

دلخوشی

دوستش دارم

خدا میگوید بهش زنگ بزن!! درنگ نکن!

ولی

اخه به چیش زنگ بزنم؟ به چیش دل خوش کنم؟!

به اینکه دو تا عروسیو و 3-4 تا تور و به من ترجیح داد؟!

به اینکه دوستاشو به من ترجیح داد؟