سفید

دردلهای یک دختر

سفید

دردلهای یک دختر

شهر دلم

شهری را به خاک و خون کشیدی
تصرفش کردی
آخرم ویرانه اش را باقی گذاشتی
حالا شهر دلم پادشاهش را طلب میکند
بیخبر از آنکه پادشاهش رفته و او را جزو ممالکش به یاد ندارد!

بدون عنوان

خفه خون گرفته ای....نه؟!

معلومه خب،حرفی نداری

چی بگی؟ هرچی بگی زیر سوالی

تو با گه زدن به زندگی خودت به زندگی منم گه زدی


اشک

چه میشود که جایی
اشکهایی میریزد بسان دُر ناب!
جای دیگر
فقط آب روان تلقی میشود
بی ارزش!

آرزو

کاش

تو همیشه

فقط برای من!

بمانی


تنها آرزویم این است

فکر میکنی فقط داستان بچه هاس؟!

پسر چوپان هم که عاشق دختر پادشاه میشود میداند اصلا عشقش عاقلانه نیست..اما مگر عشق روی منطق کار میکند که بخواهی با چوب عقل آن را هی کنی و جلو ببری؟ فکر میکنی همه این چیزها را فقط برای خواب رفتن بچه ها گفته اند؟!!!