سفید

دردلهای یک دختر

سفید

دردلهای یک دختر

رابطه چشمان تو و کیش

چشمان تو بدون عینک...یعنی کیش

سد خوشبختی

خوشبختی من در دستان تو

خوشبختی تو در دستان من

نمیدانم به کدامین گناه سدمان شده ای

کله قند

شب که به خانه رسید،وقتی داشت دستبندش را از دست باز میکرد و روی میز ارایشش ولو میکرد پیش خودش گفت: امروز چه روز خوبی بود!

همانطور که شال و مانتویش را در میآورد نگاهش توی اینه روی لبهایش ماسید،رژ لب صورتیش پاک شده و تنها ردپایی از آن دور لبش پیدا بود،فکر کرد...یک جای دیگر هم انها را دیده بود،آهان،آینه آسانسور،براستی رژ لبش را چه چیز پاک کرد؟ چیکن استریپس اسپایسی یا...

یادش هم ته دلش را میلرزاند

صبح که از خواب بیدار شده بود اول فکر شب قبلش را عملی کرد،دستی به سر و روی اتاقش کشید،با وجود اشتراک اتاق با برادرش ولی همیشه این او بود که جارویی به اتاق میکشید یا با دستمال گرد قطور روی میز و وسایل را میگرفت

وقتی مثل همیشه انگشتش را روی صفحه لمسی موبایل فشار داده بود و یک sms نخوانده را دیده بود فکرش را هم نمیکرد که از طرف او باشد:"میشه فردا دیداری داشته باشیم و با هم تئاتر بریم؟"

برایش نوشته بود که امروز مهمان دارد ولی اگر عصر میتواند سمت خانه شان بیاید و در فکرش هم می ساخت که به بهانه گشت و گذاری کوتاه ،با ستاره که قرار بود انروز مهمانش باشد بیرون برود

به احتمال قوی فکر میکرد مانند گذشته می تواند شانه بالازدن بی قیدش را تصویر کند و smsجواب:باشه خوش بگذره

ولی وقتی جواب امد که "شاید اصلا تئاتر نرفتم و امدم سمت تو"،انگار کله قندی در دلش آب شد

ستاره نزدیک ساعت 1 سروکله اش پیدا شده بود،وقتی مادر تقریبا میز را کامل چیده بود و فقط به خاطر کامل دم نکشیدن برنج هنوز غذا را نیاورده بود،پیش خودش گفت:آخه کدوم آدمی وقتی برای ناهار دعوت است سر سفره میرسد؟!

بعد از ناهار باز sms رسید که "میشه ساعت 4 همدیگرو ببینم و ساعت 5.5 بریم تئاتر؟"

پیش خودش گفت چه خوش خیال بودم مثل اینکه از تئاترش نمیتواند دل بکند،جواب داد خوب تو برو تئاترتو ببین یه روز دیگه قرار میذاریم ولی جواب او کله قندی بر کله قند قبلیش آب کرد:نه میخوام با تو برم،اصلا ستاره را هم بیار!

نیروی مقاومتش را از دست داد،آماده شدند و ساعت 4 سوار پراید سفید رنگ سرکوچه شان شدند.بعد از تقریبا یکماه میدیدش،سعی میکرد نگاهش را برگیرد حتی موقع سوار شدن هم نگاهش نکرده بود،حتی با اینکه میدانست شاید حمل بر بی ادبی شود...ولی اینطور راحت تر بود،زیر چشمی شلوار جین نویش را برانداز کرده بود و حسادت کرده بود:چرا من نمیدانم که شلوار جدیدی به لباسهای تو اضافه شده؟!چرا من موقع خرید با تو نبودم؟!

نگاه گذرایی به صورتش انداخته بود که باعث شده بود او هم سر برگرداند ولی زود نگاهش را دزیده بود،میترسید اختیار از کف بدهد و چشمانش از اشک پر شود

رنگ لاک دستش آزارش میداد،سعی میکرد انگشتانش را به طریقی پنهان کند،همیشه رنگ های خیلی کمرنگ و مات را دوست داشت و طی یکسال گذشته هیچوقت رنگ تندی نزده بود،اما اینبار نمیداند چه شده بود که ناغافل دو روز پیش وقتی وارد مغازه ای شده بود تا برای هدیه تولد دوستش عاطفه کاغذ کادو بخرد،این لاک آلبالویی رنگ،که به سان رنگ خون بود چشمش را گرفته بود..میدانست او هم از رنگ تند خوشش نمیاید

و حالا این رنگ روی دستانش دهن کجی میکرد میدانست چشمش به دستانش بیفتد چیزی میگوید،دیری نپایید:لاک جیغ میزنی!

میخواست توضیح دهد ولی به یک نع کوتاهی بسنده کرد و بعد در دل خودش را سرزنش کرده بود:احمق! نه چیه؟ چیو نه؟لاک رو دستته اونوقت نه؟!

با اینهمه در پوشش نصفه نیمه به خواست او کمی رعایت کرده بود،به غیر از موهایش که که کج روی صورتش خودنمایی میکرد و شالش که آنقدر باز بود که او بهش بگوید باز(از نظر او وقتی گوشها پیدا باشد یعنی باز!) در انتخاب کفش وسواس نشان داده بود،تمام تابستان صندل هایی که از ترکیه خریده بود پوشیده بود ولی آنشب نتوانسته بود میدانست چقدر در نظر او منفور است و سختی کفش سرمه ای پاشنه بلند را به جان خریده بود،میخواست باب میل او بپوشد! حداقل این یه قلم را البته به خواست دلش،عقلش میگفت او چه کار به خواست دل تو میکند که تو.....؟!

کمی که گذشت او دستش را گرفت انگشتش را دور انگشت دومش کشید و دوباره دستش را روی پایش گذاشت،این یعنی دیگر حلقه ات را دستت نمیکنی

به ظاهر اصلا اهمیت نداد حتی رو برنگرداند نگاهش کند،ولی از درون خودش هم ناراحت بود که اینبار حلقه اش دستش نیست،با اینکه میدانست او خیلی وقت دیگه ست حلقه ای که با هم خریده بودند دستش نمیکند و از این بابت خیلی ناراحت بود ولی باز دوست داشت او ناراحت نشود!

وارد سالن تئاتر شدند،نمایش بیخودی بود.هرچی زور زد نفهمید سر و ته ماجرا چیست،البته این نظر او و ستاره هم بود

ولی همان نگاه های گاه بو بیگاه رد و بدل شده،همان دستهای تشنه سخت به هم پیچیده و فشرده شده ،طوریکه صدای ستاره را درآورده بود:دستشو ول کن زشته! تئاتر را برایش شیرین کرده بود،چقدر این دستها را دوست داشت،چقدر دلش برای این دستها تنگ بود

بعد از تئاتر انگار یخ بینشان آب شده بود،حالا دیگر نگاهش میکرد البته کوتاه،هنوز تحمل چشمانش را نداشت،پیشنهاد داد شام را جایی بخورند وقتی دست در دست او وارد فست فود مرکن شدند،در دلش گفت از این جمعیت نشسته چه کسی میتواند تصور کند من حاضرم جانم را برای این مرد فدا کنم؟! چه کسی میداند چطور عاشقانه دوسش دارم؟

بعد از شام،ستاره را رساندند و رفتند سمت خانه،گفت:دیرت نمیشود چند دقیقه تو این کوچه وایسم؟

-نه!

ایستادند،چند ثانیه همدیگر را نگاه میکردند چند ثانیه نگاه برمیگرفتند،در دلش غوغایی بود،دلش طلب ممنوع داشت

حرفهای تکراری،خوب دیگه چه خبر؟ هیچی؟ همه چیز اوکیه؟ اره

بعد دستش رفت سمت سوییچ،دلش میخواست بگوید نه وایسا مرا نبوسیدی !

ولی لب فرو بست،او هم از حرکت ایستاد،206سفیدرنگ پشت سرشان دور زد و رفت و به ناگاه او هم دست از سوییچ برداشت و به طرفش آمد،لبانشان مماس شدند،تک بوسه ای نشاندند و او فاصله گرفت،نگاه گذرایی به اطراف انداخت و دو باره...

اینبار یکی دوثانیه بیشتر،با طمانینه،گرمای لبانش را باور نمیکرد،چقدر شیرین بود این حس

بر عرش فلک سیر میکرد،گفت:فرق کرده؟!

خوب منظورش را میدانست،یعنی با وجود این فاصله توافق شده بینمان من هنوز هم تورا مثل قدیم دوست دارم،گفت:نه..فرق نکرده

آدمهای متفاوت

بدی دیدن از کسی که همیشه به خوبی او عادت کرده ای تلخ تر و زجرآورتر از کسانی است که به رفتارهای ضد و نقیضشان خو گرفته ای!